اتاقی برای دو نفر



«سوفی و دیوانه» به سلیقه من، فیلم خیلی خوبی بود. دوست دارم احساس فوق‌العاده تماشایش را، زمانی بیشتر از آنچه همیشه فیلم‌ها نصیبم می‌کنند، همراه داشته باشم. شاید برای همین است که دارم اینجا می‌نویسم. لحظه همراه شدن امیر با گروه موسیقی در پارک، انگار که همه گره‌های داستان گشوده شد. غم‌های تلخ رفت و غمی شیرین به جایش نشست. سر حال آمدم. فیلم را نگه داشتم، پا شدم و بی‌اراده از توی قفسه کتابهای خانه پدری، چند تا از کتاب‌های کودکی‌ام را پیدا کردم، ورق زدم، بو کشیدم، و فکر کردم چقدر همه چیز زندگی‌ام یک‌جور خاصی خوشایند است. 

بنظرم همه مراسمی که برای جذب انرژی مثبت و نیل به سعادت و شادمانی به دست بشر مستاصل ابداع شد، در جای خود مغتنم هستند. از دفترچه‌های شکرگزاری و جملات تاکیدی و مراقبه و یوگا و غیره. اما یک کتاب کوچک منتخب مفاتیح الجنانینی داریم که هربار به سراغش می‌روم، متحیرم می‌کند. جملات اینقدر کاملند که آدم را از هر حرف دیگری بی‌نیاز می‌کنند. شسته و رفته و درست. معقول و حساب‌شده. بعد هربار نیت می‌کنم که بیشتر به این کتابچه پناهنده شوم، اما امان از بشر فراموشکار و غافل.

« و قسمت من کن در این ماه بهترین قسمت‌هایی که کرده‌ای،

و مقدر کن برایم بهترین چیزی را که مسلم کرده‌ای،

و مهر کن زندگی‌ام را به خوشبختی؛ در زمره کسانی که زندگی‌شان را مهر کرده‌ای،

و زنده‌ام بدار تا زمانی که زنده‌ام داری؛ پرروزی باشم،

و در حال شادمانی و آمرزیدگی بمیرانم،

و خودت عهده‌دار نجاتم از سوال و جواب برزخ بشو».


غم از دست رفتن دفترهای املا و انشای دبستانم با نمرات همه بیست و تحسین‌های فراموش‌ناشدنی آموزگار، یا غم مفقود شدن دفتر یادداشت‌های دختر کلاس دوم یا سومی، از جلسات سخت کلاس معارف مادرش، آن دیاگرام‌ها و تصاویر کودکانه از هفت آسمان و هفت زمین و انطباق این لایه‌ها بر پیکر آدمی همیشه با من است. مگر می‌شود از یاد برد؟ چرا مادر اهتمامی به حفظ یادگارهای عزیز ما نداشت؟ چرا هدف فنگشویی‌اش دفترهای بسته به دل من بود؟ همیشه وقتی نبودم. چرا هر بار ازش می‌پرسم «چرا؟» می‌گوید: «فراموش کن و این دنیا را جدی نگیر».

چرا فراموشم نمی‌شود؟


همیشه که نباید نوشت، گاهی باید همنوا شد، گاهی باید خواند. اصلاً گاهی باید سکوت شد و گذاشت همایون بخواند؛ همایون از دل و جانِمان بخواند دلبندم، دلنوازم.



زندگی یک مسیر زیباست. هرچه بیشتر قد می‌کشد، تجربه‌های تازه می‌کند و راه‌های نرفته می‌رود؛ تماشایی‌تر هم می‌شود. باید بنشینی و ببینی که چگونه با رعنایی و تفاخر، رشد و بالندگی‌اش را به رخ نگاهت می‌کشد. خوب است که زمان می‌گذرد. خوب است که همه چیز و همه کس _اگر که بر قاعده درست خود باشند_ با گذر زمان، قدمت و قیمت می‌گیرند. من عاشق کهولتم. کهولت زندگی؛ خطوط نرم و رقصان بر چهره‌. آرامشِ برآمده از دانایی و بی‌‌بندی. پختگی. بی‌هراسی. رهایی. آسودگی و قدرتِ بالای گذاشتن و گذشتن.

عشق هر روز از یک جا سرِ آغازیدن می‌گیرد. یک روز از عطر خوش لوبیاهای سبز تازه که آهسته در تابه سرخ می‌شوند. گاهی از بوی بادمجان کبابی. یک روز از تماشای عاشقانه تابلوی خوشنویسی برادر جان، با نور ملایمی که به خطوطش تابیده. وقتی از حرارت دلچسب یک استکان چای شیرین شده با عسل. یک روز از قدم‌های سنگین و آهسته میان سبزیجات تازه و معطر چیده شده در تره‌بار. گاهی از نوازش شورانگیز برگ نوی یک گیاه در گلدان یا خنکای مطبوع صبحگاه جمعه‌ی اتوبان وقتی حاشیه سبزش آبیاری می‌شوند. یک روز از مهربانی معصومانه‌ی تو؛ و هر روز از حرکت‌های دلبرانه‌ی فرشته‌های پاک، در میانه‌ی نور و شور و موسیقی.


دیروز در برنامه کلاس مجردهای شبکه خبر، پرسش و پاسخی صورت گرفت که برای من جالب بود و آنقدری که یادم می‌آید، دختر خانمی پرسید که ارتباطمان با بچه‌های فامیل به چه نحوی باید باشد؟ گفتند: «سلام خاله. سلام عمو. چطوری؟.» دختر دوباره پرسید: رابطه خوب چطور؟

جواب آمد: «مگر شما امور تربیتی فامیلی؟!» دختر گفت: « نه خب، ولی هم بتوانیم مثلا به بچه‌ها کمک درسی برسانیم، هم احتراممان حفظ شود». گفتند: «هزینه دریافت می‌کنید؟» گفت خیر. گفتند: «نکنید این کار را!» 


«من خود را دوست دارم، روی خود کار می‌کنم و خودسازی می‌کنم تا بتوانم با تمامیت و سرشار بودن خود به تو نزدیک شوم. من از خود مراقبت می‌کنم تا تو مجبور نباشی این کار را برای من انجام دهی. با سرشار بودن است که می‌توانم به خاطر تو خود، هدایا، محبت و تلاشم را بخشش کنم. من تنها کسی هستم که عهده‌دار خود و در نهایت مسئول خود و سلامت خود هستم. از این رو من به عنوان مباشرِ بزرگ‌ترین موهبتی که به من ارزانی شده است، یعنی زندگی‌ام، باید مراقبِ سلامت جسم، آرامش خاطر و سلامت عقلانی‌ام باشم و طوری رفتار کنم که مورد تایید و پذیرش خود باشم. بنابراین زحمت این کارها را از دوش تو برمی‌دارم و از این رو واقعاً می‌توانم به تو خدمت کنم بی آنکه نیاز داشته باشم تو به من خدمت کنی».

از کتاب تربیت بدون فریاد/ هال ادوارد رانکل


بعد از یک پیاده‌روی کوتاه بارانی، آمده‌ام به کتابخانه. کنار پنجره نشسته‌ام و دفتر و قلم و یک عاشقانه آرام را پهن کرده‌ام روی میز مقابلم. هیچ وقت در هیچ کتابخانه‌ای رمان نخوانده بودم! دارم فکر می‌کنم چه زیباست که مادرم. چه زیباست که دو جفت چشم کوچک در خانه انتظارم را می‌کشند. این زندگی تازه که دیگر تنها متعلق به خودم نیست را دوست دارم و بیشتر از همه عمرم احساس مفید بودن می‌کنم. دارم بنده‌های کوچک خدا را با صبوری بزرگ می‌کنم و مثل همیشه شاکر نعماتش هستم. 


بچه‌ها را سپردم به مادرم و آمده‌ام به کتابخانه نزدیک منزل. وقتی بچه داشته باشی آن هم دو تا، همه زندگی‌ات خلاصه می‌شود در بچه‌داری. تقریبا به هیچ کار دیگری نمی‌رسی و همه‌ی آن کارهای دیگر که قبلاً آزادانه انجامش می‌دادی تبدیل می‌شود به یک رویا. رویای خواندن یک صفحه از کتابی که خوشدلانه خریده‌ای تا وسط رسیدگی به بچه‌ها بخوانی. کار بچه‌ها تمام وقت است و اگر ساعتی آسوده‌ات بگذارند باید بخوابی! خواب که اگر پاره پاره به بدنت نرسانی از هم می‌پاشی.

جان شیفته رولان را ورق می‌زنم.


به قول محدثه چون میگذرد غمی نیست. چند روز از واکسن دو ماهگی بچه‌ها هم گذشت. تماشای چهره معصومشان که از درد جمع می‌شد و شنیدن صدای گریه و ناله هم‌زمانشان خیلی دشوار بود، ولی گذشت.

علیرغم تصور قبلی‌ام به جای یک مادر قوی، یک مادر خسته و از پا درآمده‌ام که فرصت نمی‌کند دست و پای ضعیف و بی‌حس‌اش را مالش دهد. کارهای خانه مثل ظرف شدن به زمانی برای خلوت و مدیتیشن بدل شدند. به وقتی کوتاه برای بی‌فکری. بچه‌ها شیرینند ولی فرصت لذت بردن از شیرینی‌ هر کدام و با‌همشان چندان هم دست نمی‌دهد. قبل از لمس کامل یکی، باید به قصد اجابت خواهش دیگری بلند شوم. دوقلوهای بی‌نهایت شیرین برای عمه و خاله و اطرافیان، و بی‌اندازه پر از مسئولیت برای والدین.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

گروه صنعتی و فنی مهندسی اندیشه مکانیکی و جلوبندی خودرو ► o▌ استان قدس ▌ o ◄ sweet biology دانلود فیلم و سریال ایرانی روستای قره وانلو دانلود 1000 فایل همه چیز درباره سقف متحرک برقی بهترین سالن زیبایی در مشهد